عاشقترین
تقدیم به همه زندگیم...
درباره وبلاگ


باتو از نابترین لحظه سخن خواهم گفت دوستت خواهم داشت......هیچ میدانی چیست؟ لحظه ای نیست که درخاطر من یاد تونیست... سلام... من نفسم 19 سالمه.ممنون که به وبلاگم اومدی. .________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ ________________@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ __@@@@@@@@@@@@@@ ___________________ _________@@@@@@@ _____@@@@@@@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ _@@@@@___________@@@@@ __@@@@@_________@@@@@ ___@@@@@______@@@@@ ______@@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@ _____________________________ __@@@@@____________@@@@@ ___@@@@@__________@@@@@ ____@@@@@________@@@@@ _____@@@@@______@@@@@ ______@@@@@____@@@@@ _______@@@@@__@@@@@ ________@@@@@@@@@@ _________@@@@@@@@@ __________@@@@@@@@ ___________@@@@@@@ ____________@@@@@@ ________________________ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ _________________@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@ ____@@@@@@@@@@@@@

پيوندها
The Lover 1992 subtitle
وبلاگ رسمی نویسنده fereshteh27
The L☂ve Shack..
✘همـ ـ ـ ـ ـزاב غمـ ـ ـ ✘
دوستانه
پرنده ی بی آشیانه
♥ღ♥ღ♥عشق و نفرت♥ღ♥ღ♥
عشق من تکه
lonly boy
✖(✿◠‿◠)ســه تــا دختــر دیوونـه(✿◠‿◠ )✖
تنها زیر بارون
♥خـــیلـــے ســخــتــه که...♥
همه چی برای همه
دوست داشتنی
LOVE FOR GODB◘ ♣♠♥♥☻
۩۞۩w.f.e۩۞۩
extra-biology
عشقولانه من
ردیاب ماشین
جلوپنجره اریو
اریو زوتی z300
جلو پنجره ایکس 60

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عاشقترین و آدرس nafas.h.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 6
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 256
بازدید کل : 73518
تعداد مطالب : 43
تعداد نظرات : 46
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

نويسندگان
نفس

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 1 ارديبهشت 1392برچسب:, :: 22:0 :: نويسنده : نفس

حـــــــــســـــــادت نــکــن......

ایـــــنــکـه بــــغــل گـــــرفـتـه ام بـعـد ازتــو...

زانـــــــــوی غــــــــــــم اســت.....

 

خدایا خط ونشان دوزخت را برایم نکش...جهنم تر از دنیایت سراغ ندارم...!!!

. میگویند دلتنگ نباشم...خــــــــــــــــــــــدای من.....

انگار به آب میگویند خیــــــــس نباش...

 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : نفس

از بیان احساسات پاکم هراسی ندارم
می نویسم هر آنچه را که در قلبم بارور شده است

نام تو را که تکرار می کنم قلبم به یکباره می لرزد
تو نمی دانی که چقدر دوستت دارم

اما برایت می گویم تا بدانی
به وسعت آسمان آبی قلبت

و به آرامی موجهای دریای نگاهت
چرا که عشق تو سرلوحه قلبم است

و وجودت آرامش بخش روح و جانم
می دانی چه چیزی آرزوی دلم است ؟!

اینکه تمام وجودت تا همیشه از آن من گردد
و تمام هستی تا ابد فدای بودنمان با هم شود
*عشقم دوستت دارم تا به ابد*


 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 13:44 :: نويسنده : نفس

دلم برات تنگ شده

اما من...

من میتونم این دوری رو تحمل کنم...

میدونی چرا؟؟

آخه... جای نگاهت رو نگاهم مونده... هنوز عطر دستات رو از دستام میتونم استشمام کنم...

رد احساست روی دلم جا مونده ... میتونم تپشهای قلبت رو بشمارم.... چشمای بیقرارت هنوزم دارن باهام حرف میزنن...

آره! خودت میدونی....میدونی که همیشه با منی....میدونی که تو، توی لحظه لحظه های من جاری هستی... آخه...تو، توی قلب منی...آره! تو قلب من... برای همینه که همیشه با منی...برای همینه که حتی یه لحظه هم ازم دور نیستی... برای همینه که میتونم دوریت رو تحمل کنم...آخه هر وقت دلم برات تنگ میشه...هر وقت حس میکنم دیگه طاقت ندارم....دیگه نمیتونم تحمل کنم...دستامو میذارم رو صورتم و یه نفس عمیق میکشم....دستامو که بو میکنم مست میشم...مست از عطر ت.

صدای مهربونت رو میشنوم ...و آخر همهء اینها... به یه چیز میرسم... به عشق و به تو... آره...به تو....اونوقت دلتنگیم بر طرف میشه...اونوقت تو رو نزدیکتر از همیشه حس میکنم....اونوقت دیگه تنها نیستم

حالا من این تنهایی رو خیلی خیلی دوسش دارم.. به این تنهایی دل بستم...حالا میدونم که این تنهایی خالی نیست...پر از یاد عشقه.. پر از اشکهای گرم عاشقونه ...

 

 
سه شنبه 20 فروردين 1392برچسب:, :: 13:27 :: نويسنده : نفس

 

مثل باران های بی اجازه...

وقـتــو بـی وقــت...

در هــوایـم پـراکـنـده ای...

و مـن بـی هـوا...

نــاگـهـان خـیـسـم از تـو...

 
یک شنبه 4 فروردين 1392برچسب:, :: 20:22 :: نويسنده : نفس

 

*@ســـــــــــــــــــــــــــــال نــــــــــــــــــــــو مـــــــــبـــــــــــــــارک@*

 
پنج شنبه 1 فروردين 1392برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : نفس

لحظه ای که سال تحویل می شه

تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زنی

کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه

تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمونه

سال ۹۲ مبارک...

**********

اینک بهار تا دروازه هاى شهر رسیده و رستاخیز دوباره در گیتى دمیده و من در دعایی خاضعانه به درگاه مدبر هستی احسن الحال را برای شما آرزو میکنم !
نوروز مبارک...

******************

فرا رسیدن نوروز باستانی ، یادآور شکوه ایران و یگانه یادگار جمشید جم بر همه ایرانیان پاک پندار ، راست گفتار و نیک کردار خجسته باد...

*************************

 بهار ، فصل غنچه‌ها ، فصل شکفتن است …
 لبهایتان همیشه بهاری باد......

***********************************

 
دو شنبه 14 اسفند 1391برچسب:منبع:4jok, :: 8:51 :: نويسنده : نفس

موجودی است بیکار که 4 سال از عمر خود را به شکل خودجوش هدر میدهد و حتی برای این کار در ازمونی به نام کنکور شرکت کرده و خود را به اب و اتش میزند. قوت غالب این موجود سیب زمینی و تخم مرغ میباشد. از فعالیت های روزانه وی میتوان به پرسه زدن در محوطه دانشکده،‌تیکه انداختن به استاد، رفتن به فیس بوک با وایرلس دانشگاه به هر بدبختی که شده،خوابیدن،و خیره شدن به جزوه ی استاد برای دقایقی و سپس دور انداختن آن اشاره کرد.

این موجود به شدت علاقه مند است که وی را مهندس و دکتر صدا کنند و از شنیدن این لغات حس وصف ناپذیری به وی دست میدهد. اگر همه شرایط مهیا باشد این موجود 10 روز یکبار به یاد حمام رفتن میفتد و خود را گربه شور میکند.( البته این موضوع بیشتر در مورد گونه ی نر مشاهده شده است )

با این که نام این موجود دانشجو است ،‌اما مشخص نیست چرا به این نام خوانده میشود زیرا رابطه این موجود با دانش شبیه به رابطه اب با اتش است! از مصادیق این موضوع میتوان به استفاده از جزوات برای ایجاد دم کنی قابلمه ماکارونی ، به عنوان زیر قابلمه ای برای جلوگیری از سوختن فرش و همچنین به عنوان دستگیره برای بلند کردن اشیا داغ و ... اشاره کرد.

زیستگاه او منطقه ی حفاظت شده ای به نام خوابگاست که این موجودات به صورت دسته های 4 تایی،8 تایی و حتی 12 تایی درامده و در مساحتی که کمی باز تر از فضای قبر است به زندگی ادامه میدهند.

آندسته از این موجودات که تمایل به بقا بیشتر دارند در سال چهارم برای شرکت در آزمونی دیگر به نام ارشد خود را اماده میکنند و قصد دارند درس هایی که در طول 3 سال نخوانده اند در طول 3 ماه بخوانند تا 2 سال دیگر به این زندگی بی زحمت و راحت ادامه دهند. این موجودات که تا دیروز طنین صدایشان در راهرو خوابگاه گوش فیل را کر میکرد،‌در این سال با شنیدن صدای دمپایی یک دانشجو در راهرو سریعا از اتاق خارج شده و این جمله را بر زبان میاورند :" ای بابا ارشد داریم یواش تر ! " .

پس از گذشت 4 سال این موجودات مدرکی میگیرند که برای استفاده از آن نیاز به وسیله ای به نام کوزه است . نحوه عملکرد این وسیله به این صورت است که مدرک را دم آن میگذارند و آبش را میخورند! اندسته که به ارشد وارد شده و مدرک ارشد میگیرند آب بیشتری میتوانند از کوزه بخورند!

نسل این موجودات نه تنها رو به نابودی نیست بلکه هر روز بر تعداد آن ها افزوده میشود . بیشترین تراکم آنها در منطقه ای از خاور میانه به نام ایران مشاهده میشود که از هر 2 نفر 3 نفر آنها دانشجوست! 

 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 19:10 :: نويسنده : نفس

***ولــــــــــــــــنــــــــــــــتـــــــــایـــــــــن مـــــبــــــارک***


 

 

تقدیـــــــــــــــــــــــم به عـشـقـم با یه دنیا محبت...

LOVE YOU

 
پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:, :: 18:30 :: نويسنده : نفس

 

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستتدارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌دوستت‌دارم‌

 

 
جمعه 13 بهمن 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : نفس

همه تو این روزهای بهمن ماه عاشقی میکنند ولی من.......

دلم برای فریاد زدن اسمت لک زده ....

کاش بودی پیشم.....................................

تنهایی سخت است.............

اشک که میریزم برای دوریت است ولی دعا میکنم باعثوبانی اش لحظه خوش نبیند...........

 چقدر سخت است دوریت وحتی ثانیه ای نبودنت...

از وقتی نیستی روزه ام........

زبانم بسته است......نه چیزی میخورد نه حرفی میزند انگار فقط تورا طلب میکندو بامن قهر است......

توبیا و بگو که این جدایی تقصیر من نیست.....

سر تاپایم برای دوباره دیدنت بیقراراست.......

نمیدانم جواب دلم را چه دهم؟!!؟

هرچه میگویم صبور باش؛تحمل کن.......نمیتواند......نمیتوانم.......

دلم بهانه گیر شده....دستم نیز.......

دلم بهانه بودنت را میگیرد و دستم بهانه دستهایت را.......

تو بگو چه کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اشک خواب را هم ازمن گرفته است........تو که بودی پیشم همه چیز خوب بود......

نروی...................نگذاری تنهایم!!!!!!

شوره زار دلم را تنها تو مرحمی....

دلم میخواهد فریاد بزنم.....

دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم بــــرایـــت تـــــــــــنــگ است........

 
دو شنبه 9 بهمن 1391برچسب:, :: 21:19 :: نويسنده : نفس

 

 

برگ پاییزم برایت نازنین ؛

از غمت میریزم

از دلتنگیت زرد میشوم

و...

برای تاابد بودنت زیر پایت می افتم...

Looooooooove you…

تقدیم به نفسم...

 
جمعه 29 دی 1391برچسب:, :: 18:28 :: نويسنده : نفس

صدای پای آب...

اهل کاشانم.

روزگارم بد نیست.

تکه نانی دارم،خُرده هوشی سرِ سوزن ذوقی.

مادری دارم،بهتر از آب روان.

و خدایی که در این نزدیکیست:

لایِ این شب بوها،پای آن کاج بلند.

روی آگاهیِ آب، روی قانون گیاه.

من مسلمانم.

قبله ام یک گل سرخ.

جانمازم چشمه،مُهرم نور.

دشت سجادۀ من.

من وضو با تپش ِ پنجره ها می گیرم.

در نمازم جریان دارد ماه، جریان دارد طیف.

سنگ از پشتِ نمازم پیداست:

همه ذراتِ نمازم متبلور شده است.

من نمازم را وقتی میخوانم

که اذانش را باد گفته باشد سرِ گلدستۀ سرو.

من نمازم را،پی «تکبیرة الاحرامِ» علف میخوانم،

پیِ «قد قامتِ »موج.

کعبه ام بر لب آب،

کعبه ام زیر اقاقی هاست.

کعبه ام مثل نسیم،میرود باغ به باغ،می رود شهر به شهر.

«حجرالأسودِ » من،روشنی باغچه است.

اهل کاشانم.

پیشه ام نقاشیست:

گاه گاهی قفسی میسازم با رنگ، میفروشم به شما

تا به آوازِ شقایق که در آن زندانیست

دلِ تنهایی تان تازه شود.

چه خیالی،چه خیالی!....میدانم.

پرده ام بی جان است.

خوب میدانم، حوض نقاشیِ من بی ماهیست.

.......

گزیده ای از اشعار سهراب سپهری عزیز.یادش ماندگار روحش شاد...nafas

 

 
شنبه 9 دی 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : نفس

 

دستم را گرفتی گفتی چقدر دستانت عوض شده...

سری تکان دادم در دل گفتم بی انصاف!

دستان من تغییر نکرده...!

.

.

 

تو به دستان دیگری عادت کردی...!!!


 

 
سه شنبه 28 آذر 1391برچسب:هستم,علي ضيا, :: 13:54 :: نويسنده : نفس

خودم با خودم آشتی میکنم...

خودم با خودم کنار ساحل راه میروم...

به روی خودم نمیاورم دست هایم از گرمای دست تو خالیست

باران میبارد و من عاشق تر میشوم

سیگار برایت روشن میکنم و میگذارم تا آخر بسوزد شاید بیایی کنارم

خودم با خودم قهر میکنم

خودم با خودم آشتی میکنم

تو نمیدانی وقتی همه چیز مردی میشوی یعنی چه این نبودن

یعنی چه این تنهایی

باران میبارد، باز من قدم زدنم ادامه دارد

چقدر خوب است حتی با خیالت قدم زیر باران

بانو...

( علی ضیاء)

 

 
دو شنبه 27 آذر 1391برچسب:, :: 20:20 :: نويسنده : نفس

***سیزده خط برای زندگی...(Gobriel Garsia)

1 . دوستت دارم. نه بخاطر شخصیت تو بلکه بخاطر شخصیتی که من در هنگام با تو بودن پیدا کردم.

2 . هیچکس لیاقت اشکهای تو رو ندارد و کسی که چنین ارزشی دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود.

3 . اگر کسی تو را آنطور که میخواهی دوستت ندارد.به این معنی نیست که تو را با تمام وجود دوست ندارد.

4 . دوست واقعی کسی است که دستهای تو رابگیرد ولی قلب تو را لمس کند.

5 . بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی وبدانی که هرگز به او نخواهی رسید.

6 . هرگز لبخند را ترک نکن. حتی وقتی ناراحتی، چون هرکسی امکان دارد عاشق لبخند تو باشد.

7 . ممکن است در تمام دنیا فقط یک نفر باشی ، ولی برای بعضی افراد تمام دنیا هستی.

8 . هرگز وقتت را با کسی که حاضر نیست وقتش را با توبگذراند، نگذران.

9 . شاید خدا خواسته است ابتدا بسیاری افراد نامناسب را بشناسی و سپس شخص مناسب را. به این ترتیب وقتی او را یافتی بهتر میتوانی شکر گذار باشی.

10 . به چیزی که گذشت غم نخور به آنچه پس از آن آمد لبخند بزن.

11 . همیشه افرادی هستند که تو را می آزارند با این حال همواره به دیگران اعتماد کن و فقط مواظب باش به کسی که تو را آزرده دوباره اعتماد نکنی.

12 . خود را به فرد بهتری تبدیل کن و مطمئن باش که خود را میشناسی قبل از آنکه دیگری را بشناسی و انتظار داشته باشی او تو را بشناسد.

13 . زیاده از حد خود را تحت فشار نگذار، بهترین چیزها در زمانی اتفاق می افتد که انتظارش را نداری.

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 21:44 :: نويسنده : نفس

امروز روز دادگاه بود ومنصور میتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه کرد چه دنیای عجیبی دنیای ما. یک روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمی شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.

ژاله و منصور 8 سال دوران کودکی رو با هم سپری کرده بودند.انها همسایه دیوار به دیوار یگدیگر بودند ولی به خاطر ورشکسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهی هاشو  بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترین همبازی خودشو از دست داده بود.

7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.

دو سه روز بود که برف سنگینی داشت می بارید منصور کنار پنچره دانشگاه ایستا ده بود و به دانشجویانی که زیر برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه می آمدند نگاه می کرد. منصور در حالی که داشت به بیرون نگاه می کرد یک آن خشکش زد ژاله داشت  وارد دانشگاه می شد.  منصور زود خودشو به در ورودی رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام کرد ژاله با دیدن منصور با صدا گفت: خدای من منصور خودتی. بعد سکوتی میانشان حکم فرما شد منصور سکوت رو شکست و گفت : ورودی جدیدی ژاله هم سرشو به علامت تائید تکان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقایقی باهم حرف زدند و وقتی از هم جدا شدند درخت دوستی که از قدیم  میانشون بود بیدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همدیگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبدیل شد به یک عشق بزرگ، عشقی که علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا می داشت .

منصور داشت دانشگاه رو تموم می کرد وبه خاطر این موضوع خیلی ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمی تونست مثل سابق ژاله رو ببینه به همین خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پیشنهاد ازدواج داد و ژاله بی چون چرا قبول کرد طی پنچ ماه سور سات عروسی آماده شد ومنصور ژاله زندگی جدیدشونو اغاز کردند. یه زندگی رویایی زندگی که همه حسرتشو و می خوردند. پول، ماشین آخرین مدل، شغل خوب، خانه زیبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقی بزرگ که خانه این زوج خوشبخت رو گرم می کرد.

ولی زمانه طاقت دیدن خوشبختی این دو عاشق را نداشت.

 در یه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب کرد منصور ژاله رو به بیمارستانهای مختلفی برد ولی همه دکترها از درمانش عاجز بودند بیماری ژاله ناشناخته بود.

اون تب بعد از چند ماه از بین رفت ولی با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم  برد وژاله رو کور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولی پزشکان انجا هم نتوانستند کاری بکنند.

بعد از اون ماجرا منصور سعی می کرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها برای ژاله حرف می زد براش کتاب می خوند از آینده روشن از بچه دار شدن براش می گفت.

ولی چند ماه بعد رفتار منصور تغیر کرد منصور از این زندگی سوت و کور خسته شده بود و گاهی فکر طلاق ژاله به ذهنش خطور می کرد.منصور ابتدا با این افکار می جنگید ولی بلاخره  تسلیم این افکار شد و تصمیم گرفت ژاله رو طلاق بده. در این میان مادر وخواهر منصور آتش بیار معرکه بودند ومنصوررا برای طلاق تحریک می کردند. منصور دیگه زیاد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر کار یه راست می رفت به اتاقش. حتی گاهی می شد که دو سه روز با ژاله حرف نمی زد.

یه شب که منصور وژاله سر میز شام بودن منصور بعد از مقدمه چینی ومن ومن کردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت  من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم یعتی بهتر بگم نمی تونم. می خوام طلاقت بدم و مهریتم.......  دراینجا ژاله انگشتشو به نشانه سکوت روی لبش گذاشت و با علامت سر پیشنهاد طلاق رو پذیرفت.

بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوی دفتری بودند که روزی در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتی پائین آمدند در حالی که رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختی تکیه داد وسیگاری روشن کرد  وقتی دید ژاله داره میاد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولی در عین ناباوری ژاله دهن باز کرده گفت: لازم نکرده خودم میرم بعد عصای نایینها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشای رفتن ژاله ایستاد .

ژاله هم می دید هم حرف می زد . منصور گیج بود نمی دونست ژاله چرا این بازی رو سرش آورده . منصور با فریاد گفت من که عاشقت بودم چرا باهام بازی کردی و با عصبانیت و بغض سوار ماشین شد و رفت سراغ دکتر معالج ژاله. وقتی به مطب رسید تند رفت به طرف اتاق دکتر و یقه دکترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هیزم تری به تو فروخته بودم. دکتر در حالی که تلاش می کرد یقشو از دست منصور رها کنه منصور رو به آرامش دعوت می کرد بعد  از اینکه منصور کمی آروم شد دکتر ازش قضیه رو جویا شد. وقتی منصور تموم ماجرا رو تعریف کرد دکتر سر شو به علامت تاسف تکون داد وگفت:همسر شما واقعا کور و لال شده بود ولی از یک ماه پیش یواش یواش قدرت بینایی و گفتاریش به کار افتاد و سه روز قبل کاملا سلامتیشو بدست آورد.همونطور که ما برای بیماریش توضیحی نداشتیم برای بهبودیشم توضیحی نداریم. سلامتی اون یه معجزه بود. منصور میون حرف دکتر پرید گفت پس چرا به من چیزی نگفت. دکتر گفت: اون می خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...

 منصور صورتشو میان دستاش پنهون کرد و بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود...

 

 
چهار شنبه 22 آذر 1391برچسب:, :: 21:0 :: نويسنده : نفس

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است نکند دل دیگری او را اسیر کرده است.

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است تنها دقایقی چند تأخیر کرده است .

گفتم امروز هوا سرد بوده است شاید موعد قرار تغییر کرده است.

خندید به سادگیم آیینه و گفت احساس پاک تو را زنجیر کرده است.

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی سالها دیر کرده است.

در آیینه به خود نگاه میکنم،آه عشق تو عجیب مرا پیر کرده است.

راست گفت آیینه که:منتظر نباش او برای همیشه دیر کرده است...

 

 
دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:, :: 13:26 :: نويسنده : نفس

اگه تو مال من بودی...

اگه تو مال من بودی ماه از چشات طلوع ميکرد

پرستو از رو دست تو نغمه هاشو شروع میکرد

اگه تو مال من بودی کلاغ به خونش می رسید

مجنون به داد اون دل زرد و دیوونش می رسید

اگه تو مال  من بودی همه خبردار می شدن

ترانه های عاشقی رو سرم آوار می شدن

اگه تومال من بودی قدم رو پاییز میزدم

پاییز میفهمید که ماها زبونشو خوب بلدیم

اگه تومال من بودی انقدر غریب نمیشدیم

من چی میخواستم از خدا دیگه اگه پیشت بودم

اگه تومال من بودی دور خوشی نرده نبود

دل من اون آواره ای که شبا میگرده نبود

اگه تو مال من بودی چشام به چشمات شک نداشت

تنگ بلور آرزوم مثل حالا ترک نداشت

اگه تو مال من بودی جهنمم بهشت می شد

قصۀ عشق مادوتا عبرت سرنوشت می شد

اگه تو مال من بودی میبردمت یه جای دور

یه جاکه تو دیده نشی ،نباشه حتی کمی نور

اگه تو مال من بودی میذاشتمت روی چشام

بارون میخواستی میباریدابر سفید گریه هام

اگه تومال من بودی برگاتو پاییز نمیریخت

شمعی که پروانه داره اشک غم انگیز نمیریخت

اگه تومال من بودی قفس دیگه اسیر نداشت

آدما دارا میشدن دنیا دیگه فقیر نداشت

اگه تومال من بودی؛ خیال نمیکنم باشی

پس میرم و میکشمت پیش خودم تو نقاشی...

 

تنهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا

 
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 11:56 :: نويسنده : نفس

******دلتنگی...******

بار دلتنگيتو بستی دیگه وقت رفتنه

داری میری و فقط خاطره هات سهم منه

دلم از حادثه خونه چشام از خاطره خیس

دوس داری برو ولی نامه برامون بنویس

به تو میرسم اگه موج مسافر بذاره

اگه دلبستگیا لحظه آخر بذاره

به تو میرسم به تو پولک نقره کوب من

به تو میرسم به تو طلای این شب سیاه

به تو میرسم به چشمِ انتظاری که داری

به تو میرسم به آغوشِ بهاری که داری

به تو که آیینه ها محو تماشات میشدن

شبای تیره؛چراغونی چشمات میشدن...

 

 
شنبه 17 آذر 1391برچسب:, :: 23:49 :: نويسنده : نفس

                                       قــصـه سـاز

قصـه سـاز من تـو نیستی                 یـکی دیـگه میـنـویــسـه

پـیش چیـزی که نـوشـتـه                مشـقای تـو چک نویـسه

مـیـتـونـی تــرانــه هـامـو                بـسـپـری بـه بـی خیـالی

قــلـبـــمـو ازم بــگــیـری                بعد بپرسی در چه حالی؟

میـتـونـی سـوز صـدامــو                 بریزی تـو تـنـگ شیـشه

اشـکامو بفروشی ارزون                  قـطره قـطره تـا همیــشه

مـیـتـونـی ســاده بـبـیـنـی                  کـه پــر از درد وجــودم

چـرا بـامـنـی کـه داشـتم                  واسـه تـو هـیچی نبـودم؟

آره آتـــیــش نـمـیـگـیـره                دیـگه خـاکسـتـر سـیـنـم!

مـیـتـونـم زیــر هـجــوم                  طـعـنه هات زنده بمونم

                         قـصه سـاز مـن تـونیستی

                        تـوفـقـط یـه قـصـه خـونی

نــمـیـذارم تـا هـمـیـشه                    تـو تـرانـه هـام بـمونی

 

 

 
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:آغووووووووووووووش,, :: 20:28 :: نويسنده : نفس

به آغوشت پناه میبرم.....

در آغوشم بگیر بگذار گرمی دستانت را حس کنم و مرا ببوس تا باهر بوسه ات به آسمان پرواز کنم...

نگاهم کن ... و التماسم را در چشمانم بخوان... قلبم به پایت افتاده است نروی...

لرزش دستانم را... و سستی قدمهایم را نظاره کن...

تنها تو را میخواهم... بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم...

وبگذار دوباره در آغوشت به خواب روم...

نروی... نگذاری هرگز تنها شوم...!!!

از طرف Hبرای نفسم...

 

 
پنج شنبه 9 آذر 1391برچسب:بوس,بووووووس,ببوسیدش, :: 21:41 :: نويسنده : نفس

بـبوسیـدش ... حتما ً قبـل ِ خواب ببـوسیـدش!

 

 

حتی اگه با هم دعـوای ِ بـدی کرده باشیـد .. حتی اگه بهتـون گفته باشه از این زنـدگی ِ کوفتـی خسته شـده .. حتی اگه برچسـب ِ ” بد اخـلاق ” بهـتون چسبـونده باشه !

 

 

ببوسیـدش .. حتی اگه بهتـون گیر ِ بیخـود داده باشه .. گفته باشه از لباسـی که شما عاشقشین متنفـره ! .. نفهمیـده باشه شما موهـاتون رو مِش کردین !

 

 

ببـوسیـدش .. حتی اگه بـوی ِ عرق و خستگی میـده .. حتی اگه یـادش میـره جواب سلام ِ شما رو بـده .. حتی اگه خیلی وقته براتـون گُـل نخـریده !

 

 

ببوسیـدش .. وقتی زیرپیـرهنی سفیـد ِ حلقه ای پوشیـده و بـازوهای ِ سفیـدش رو با اون پیـچ ِ ماهیچه ای ِ مردونه انداخته بیـرون .. وقتی صورتش ته ریش ِ جذابی داره .. وقتی صداش خسته ُ خمار ِ خوابه !

 

 

بـبوسیـدش .. حتی اگه شما رو رنجـونده و غـرورش نمیذاره دلجـویی کنه .. حتی اگه گرسنه اس و با شما مثل ِ آشپـز ِ دربـارش برخـورد می کنه .. حتی اگه یادش میـره ازتـون تشـکر کنه !

 

 

ببوسیـدش .. وقتی براتـون یه آهنگ ِ جدیـد میذاره و می گه : ” اینـو برای تـو آوردم ! ” .. وقتی تو چشـاش پـُر ِ خواستنه .. وقتی دست های ِ ظریـف ِ دختـرونه تـون میـون ِ دستای ِ زمخت و مردونه اش گم می شن .. !

 

 

ببـوسیـدش .. حتی اگه از عصبانیت داریـد دیوونه می شید .. حتی اگه شما رو با مادرش مقایسه می کنه .. حتی اگه با حرص می خوایید از خونه بزنیـد بیـرون و اون محـکم بـازوهاش رو دورتـون حلقه می کنه و وسـط ِ جیـغ های ِ شما با خنـده می گه : ” عزیـزم ؛ کجا می خـوای بـری این وقته شب ؟! ”

 

 

بـبوسیـدش .. وقتی ناغافلی لباسـی رو خریـده که هفته ی پیش ، پشت ِ ویتریـن دیدین و فقـط یه کلمه گفتین این چه خوشگله ! .. وقتی دست هاش پـُر از خریـد خونه ان و درُ با پـاش می بنـده .. وقتی با نگاهـی پـُر از تحسین سر تا پاتـون رو برانـداز می کنه .. !

 

 

ببـوسیـدش .. حتی اگه تـوی ِ شرکـت پیـاز خورده و تا موهاش بـو میدن .. حتی اگه با دوست هاش تلفنـی یک ساعـت حرف می زنه و شامتـون سـرد شده .. حتی اگه رو دنـده ی ” نه ” گفتن افتـاده .. !

 

 

بـبوسیـدش .. وقتی شمـا رو وسـط ِ آرایش کردن می بوسه .. وقتی باهاتـون کُشتـی می گیـره و مثل ِ پـَر از رو زمین بلنـدتون می کنه .. ! وقتی تو دلتنگی هاتون داوطلبانه می بردتـون بیـرون و شما رو تو شهـر می گردونه .. !

 

 

بـبوسیـدش .. حتماً قبـل ِ خـواب ب ِ بـوسیـدش!

 

شایـد فـردایی نباشـه

 

شایـد شما فـردا نباشیـد

 

شایـد اون فـردا نباشـه.....(خدانکنه!!!)

love me

 

 
جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 19:59 :: نويسنده : نفس

منتظر.....

شبی غمگین ؛ شبی بارانی و سرد

مرا در غربت فردا رها کرد دلم در حسرت دیدار او ماند...

مرا چشم انتظار کوچه ها کرد ؛

به من میگفت :

تنهایی غریب است . ببین با غربتش با من چه ها کرد....

تمام هستی ام بود و ندانست که در قلبم چه آشوبی به پا کرد.....

او هرگز شکستنم را نفهمید اگر چه تا ته دنیا صدا کرد....

 

 
جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 19:57 :: نويسنده : نفس

به تو می اندیشم......

به تو و تندی طوفان نگاهت بر من

به خود و عشق عمیقت در تن

به تو و خاطره ها

که چرا هیچ زمانی من و تو ما نشدیم

جام قلبم که به دست تو شکست

من چرا باز تورا میبخشم؟؟؟

به تو می اندیشم...

به تو که غرق در افکار خودی

من در اندیشه افکار توام

قانع ام بر نگه کوته تو

هر زمان در پی دیدار توام...

 

*********

 

 

 
جمعه 3 آذر 1391برچسب:, :: 19:55 :: نويسنده : نفس

* غم زندگی...

این روزا عادت همه  رفتنو دل شکستنه

درد تمام عاشقا پای کسی نشستنه

این روزا مشق بچه ها یه صفحه آشفتگیه

گردای روی آیینه فقط غم زندگیه

این روزا درد عاشقا فقط غم ندیدنه

مشکل بی ستاره ها یکم ستاره چیدنه

این روزا کار  گلدونا از شبنمی تر شدنه

آرزوی شقایقا یه کم کبوتر شدنه

این روزا آسمونمون پر از شکسته بالیه

جای نگاه عاشقت باز توی خونه خالیه

این روزا کار آدما تو انتظار گذاشتنه

ساده ترین بهونشون از هم خبر نداشتنه

این روزا سهم عاشقا غصه و بی وفائیه

جرم تمومشون فقط لذت آشنائیه

این روزا چشمای همه غرق نیازو شبنمه

رو گونۀ هر عاشقی چند قطره بارون غمه

این روزا قصه ها همش قصه دل سوزوندنه

خلاصه حرف همه پس زدنو نموندنه!!!  

 

 
جمعه 3 آذر 1386برچسب:, :: 19:3 :: نويسنده : نفس

حسين؛تابه کی تنــــهـــا...؟

می خواهم از گذرگاه تير حادثه ها بگذرم ونگاه خونبار شقايق را ببينم و به ياد غربت زينب و ناله های رقيه سکوت شب را بشکنم.

زينب جان! ميخواهم ناله های شبانه ات را در کوچه پس کوچه های غربت شام بيابم...ميخواهم سينه ی شب های بی کسی را بشکافم و در گوشه ای از چشمان خونبار شقايق منزل کنم و به ياد تشنگی نرگسان عاشق؛ برگ های نرگسی را سيراب کنم و چهرۀ سيلی خورده و پاهای تاول زده ی نيلوفری را مرحم باشم.

زينب جان! تو از جور نامردان مدينه ی خويش سوختی! « زينبم! آسمان از ظلمی که برتو رفته گريست ومن چگونه سکوت اختيار کنم و قبر شش گوشه ی حسينت را عاشق نباشم! من با کوله باری از درد و التماس به کوچه ی ياد تو قدم ميگذارم تاشايد نگاه تو ياس زخمی قلبم را مرحم باشد. پذيرايم باش که در جادۀ بی کسی اميد رحمت تو؛ نويدبخش کويرخشکيدۀ وجودم است.

 

 
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 10:6 :: نويسنده : نفس

 

نمیبینی...؟؟!!

 

 

چشمهایت  چه بلایی سر من آورده است...

 

 

که بی چشمهایت زندگی بی معناست...

 

 

شده است بدانی من چه دردی میکشم...؟

 

 

که تو دنیای منی  و من در دنیای تو هیچم!!!

 

 

تو حق داری عاشق شوی هرچند من بی تو میمیرم...

 

 

چشمهایت سبزند بی مهابا

 

 

و چشمهای من بی وقفه میبارند...

 

 

تو هوای رفتن داری...

اشکهای من هم جلو دارت نیست...

توعاشقانه بخند

چه غم از چشمهای من...

 

 

 
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 10:3 :: نويسنده : نفس

بسم رب عشق...

خداعاشقتر است......

شهادت میدهم نیست خدایی بجز خدای عاشق...

شهادت میدهم خداوند عاشق  انسانهاست...

شهادت میدهم خداوند انسان عاشق را ولی خود قرار داده...

بشتابید به سوی عشق...

به پا دارید عشق ....

خداعاشقتراست...

نیست خدایی جز خدای عاشق...

 
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 9:59 :: نويسنده : نفس

* نـگــاه عـشـق.......!!!

نــگـاهـت را از مـن مـیـگـیـری...

عــشـقــت راچـه کـنـم...؟؟؟

مـن کـه بـا هـر نـگـاه تـو نـفـس مـیـکـشـم...!

حــال کـه نـگـاهـت را گرفـتـی نـفـسـم را هـم بـگـیر...

مـجـازاتـم مـیـکـنـی ؛ بـه چـه جـرمـی؟!

اگر دوسـت داشـتـن تــو جرم اسـت مـجـازاتـم کـن...

بـهـای دوسـت داشـتـنـت را بـه هر قـیـمـتـی خـواهـم داد.....

کـه مـن از تـو دسـت نـخـواهـم کـشـیـد........

بـگـذار پـای مـجـازات تــو جـان دهـم...

کـه بـی تــو ثـانـیـه ای ایـن زنـدگـی بـی ارزش را نـمـیـخـواهـم...

بـی رحــم نـگـاهـم کـن بـبـیـن عــشــق تـو چـه بر سرم آورده...

آن وقـت تــو بـه دلـبـسـتـن مـن مـیـخـنـدی...

آه کـه مـن چـه سـاده بـه تـو دل بـسـتـم و تـو چـه سـاده از مـن دل کـنـدی...

یـک نـگـاهـت را بـه هـمـۀ دنـیـا نـمـیـدهـم...

بـــــــــــــــرگــــــــــرد...

بـودنــت را از مــن نـگـیـــر...

بـگـو بـرایـم مـیـمـانـی فـقـط بـرای مــن...

مـجـازاتـم کـن امـا بـمـان...

بـگـذار عــشــق تــو بر بــادم دهــد امــا بــمـان......

فـقـط بـرای مـن بـمـــان..........

 

 
پنج شنبه 25 آبان 1391برچسب:, :: 9:54 :: نويسنده : نفس

رو بـه تـوسـجـده مـیکـنـم دری بـه کـعـبـه بـاز نـیـست....

بس که طـواف کردمت مـرا به حـج نیـاز نیست...

مــرا بـه بــنـد مـیـکـشـی از ایــن رهـــاتـرم کـنـی....

زخـم نـمـیـزنـی بـه من که مـبـتـلاتـرم کنی...

از هـمـه تـوبـــه مـیـکـنـم بـلـکـه تــو بـــاورم کـنـی....

قـلب مـن از صـدای تـو چه عاشقانه کوک شد...

تــمــام پــرســه هـای مـن کـنـار تـو ســلـوک شــد....

عـذاب میکشم ولی عـذاب من گـنـاه نیست...

 وقــتـی شـکـنـجـه گـر تـویی شـکـنـجـه اشـتـبـاه نـیـست...

 
پنج شنبه 19 آبان 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : نفس

به سرزمين رويا قدم مي گذارم

آنجا كه مي توانم   با دو بال نقره اي در آسمان بيكران چشمهاي زيبايت اوج بگيرم

و لا به لاي نگاهت غرق شوم .تنها اوست كه ميداند چه احساس لطيف و با شكوهي دارم وقتي به ياد مي آورم روزي را كه به خانه خزان زده قلبم  پا نهادي و با  آمدنت تنهايي را از غربت وجودم گرفتي

منه دلشكسته از مردانگي و غيرت تو آموختم آنچه را كه بايد ياد مي گرفتم آمو ختم كه از اين پس دل غريبم را كه سالها بر سر دست گرفته بودم بر دامان كدام عاطفه بنشانم و از بي پناهي نهراسم

چرا كه تكيه گاه من از اين پس غروري است كه هيچ گاه نمي شکند 

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 12:34 :: نويسنده : نفس

اگر دبير رياضي بودم ثابت مي كردم كه چگونه شعاع  نگاهت از مركز قلبم مي گذرد....

اگر دبير شيمي بودم از اشك چشما نت محلولي  محبت و عشق مي ساختم....

اگر دبير ديني بودم ثابت مي كردم كه بعد از خدا بايد تو را پرستيد

اگر دبير جغرافي بودم ثابت مي كردم كه خوش آب وهوا ترين منطقه دنيا آغوش گرم توست...

اگر دبير زبان بودم با زبان بي زباني مي گفتم كه دوستت دارم ...

                         

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 12:24 :: نويسنده : نفس

عاشقانه هایت را..........

بوسه هایت را...........

نگاه هایت را..........

برایم به قاصدک بسپار..............

امانت دار خوبیست.......

تمامش را می رساند....

فقط.....

کاش تو هم همراهش بودی.....

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 12:16 :: نويسنده : نفس

 

دعایت میکنم....

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بفهمی زندگی بی عشق نازیباست

دعایت می کنم با این نگاه خسته، گاهی مهربان باشی

به لبخندی تبسم را به لب های عزیزی هدیه فرمایی


بیابی کهکشانی را درون آسمان تیره شب ها

بخوانی نغمه ای با مهر

دعایت می کنم، در آسمان سینه ات

خورشید مهری رخ بتاباند

دعایت می کنم، روزی زلال قطره اشکی

بیاید راه چشمت را

سلامی از لبان بسته ات، جاری شود با مهر

دعایت می کنم، یک شب تو راه خانه خود گم کنی

با دل بکوبی کوبه مهمانسرای خالق خود را

دعایت می کنم، روزی بفهمی با خدا

تنها به قدر یک رگ گردن، و حتی کمتر از آن فاصله داری

و هنگامی که ابری، آسمان را با زمین پیوند خواهد داد

مپوشانی تنت را از نوازش های بارانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

گرچه دوری از خدا، اما خدایت با تو نزدیک است

دعایت می کنم، روزی دلت بی کینه باشد، بی حسد

با عشق، بدانی جای او در سینه های پاک ما پیداست

شبانگاهی، تو هم با عشق با نجوا

بخوانی خالق خود را

اذان صبحگاهی، سینه ات را پر کند از نور

ببوسی سجده گاه خالق خود را

دعایت می کنم، روزی خودت را گم کنی

پیدا شوی در او

دو دست خالیت را پرکنی از حاجت و

با او بگویی
:

بی تو این معنای بودن، سخت بی معناست

دعایت می کنم، روزی

نسیمی خوشه اندیشه ات را

گرد و خاک غم بروباند

کلام گرم محبوبی

تو را عاشق کند بر نور

دعایت می کنم، وقتی به دریا می رسی

با موج های آبی دریا به رقص آیی

و از جنگل، تو درس سبزی و رویش بیاموزی

بسان قاصدک ها، با پیامی نور امیدی بتابانی

لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی

به کام پرعطش، یک جرعه آبی بنوشانی

دعایت می کنم، روزی بفهمی

در میان هستی بی انتها باید تو می بودی

بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا

برایت آرزو دارم

که یک شب، یک نفر با عشق در گوش تو

اسم رمز بگذشتن ز شب، دیدار فردا را به یاد آرد

دعایت می کنم، عاشق شوی روزی

بگیرد آن زبانت

دست و پایت گم شود

رخساره ات گلگون شود

آهسته زیر لب بگویی، آمدم

به هنگام سلام گرم محبوبت

و هنگامی که می پرسد ز تو، نام و نشانت را

ندانی کیستی

معشوق عاشق؟

عاشق معشوق؟

آری، بگویی هیچ کس

دعایت می کنم، روزی بفهمی ای مسافر، رفتنی هستی

ببندی کوله بارت را

تو را در لحظه های روشن با او

دعایت می کنم ای مهربان همراه

تو هم ای خوب من

گاهی دعایم کن.

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 12:10 :: نويسنده : نفس

گــرمـایی بـوده ام همیـشه ولــی......

بیـن خودمـان بماند سـرمـایی میشوم وقــتـی...........

پـای آغــوش تـو درمـیـان بـاشـد...

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 12:5 :: نويسنده : نفس

 بی ریاترین بیان عشق به همسر در مقابل ببر وحشی

  نهایت عشق  
یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند
.
در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند،
داستان کوتاهی تعریف کرد:


یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند
. یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. راوی اما پرسید : آیا می انید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است
! راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.***

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 11:55 :: نويسنده : نفس

ســرم راکه تـکـیه میدهم به سـیـنـه مـــردانـه ات همهء کـوه ها کـم می آورند.....

امنـی آغـــــوش تـوسـت....

کـه بـهـانـه ای میشود.............

بــــرای هـزار بـاره پیـدا شـدن در"حریمت"....

 
پنج شنبه 18 آبان 1391برچسب:, :: 11:49 :: نويسنده : نفس

درتـمــــــــــام لــحـظـه هـایـم تـکــرار می شوی امــاتکـــراری نمــــیـشـوی....

 
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:, :: 13:16 :: نويسنده : نفس

سلامتی پسری که تایه دختر خوشگل میبینه سرشو میندازه پایین ومیگه هرچی ام باشی انگشت کوچیکهء عشقم نمیشی...!!!

سلامتی دختری که توبارون خیس میشه ولی عشقشوبه هیچ ماشینی نمیفروشه...!!!

 
دو شنبه 15 آبان 1391برچسب:تنها,, :: 12:55 :: نويسنده : نفس

کناربرکهء دلم نشستم ونیامدی...

دوباره درسکوت خود شکستم ونیامدی...

سوال کردم ازخــدا نشانه خانهء تورا...

سکوت کردودر سکوت شکستمونیامدی...

...تنهایی...

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 صفحه بعد