|
خودم با خودم آشتی میکنم... خودم با خودم کنار ساحل راه میروم... به روی خودم نمیاورم دست هایم از گرمای دست تو خالیست باران میبارد و من عاشق تر میشوم سیگار برایت روشن میکنم و میگذارم تا آخر بسوزد شاید بیایی کنارم خودم با خودم قهر میکنم خودم با خودم آشتی میکنم تو نمیدانی وقتی همه چیز مردی میشوی یعنی چه این نبودن یعنی چه این تنهایی باران میبارد، باز من قدم زدنم ادامه دارد چقدر خوب است حتی با خیالت قدم زیر باران بانو... ( علی ضیاء)
![]() ![]() |